در مرز صدهزارتا بازدید هستیم تو این وبلاگ :)
تو این چندسالی که این وبلاگ رو داشتم، من رو دیدید و مطالبم رو خوندید. ممنون ازتون که همراهم بودید❤️
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
در مرز صدهزارتا بازدید هستیم تو این وبلاگ :)
تو این چندسالی که این وبلاگ رو داشتم، من رو دیدید و مطالبم رو خوندید. ممنون ازتون که همراهم بودید❤️
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
شبکههای اجتماعی جز بیشتر کردن استرس روزمره مون چه فایده دیگهای داشتن؟ البته پیامرسانها اینجوری نیستن. مثلا تلگرام و واتساپ و بله و ایتا پیام رسانن و مفیدن
ولی اینستاگرام شبکه اجتماعیه آدمها توش وارد یک رقابت بیهوده شدن. رقابت در گرفتن لایک و فالوور. چه مسابقهی چندشی...
دیشب اینستامو از گوشیم پاک کردم و تصمیم گرفتم چند روزی ازش فاصله بگیرم. صبح که پاشدم دیدم نمیتونم بدون اینستا سر کنم،از طریق نسخهی وب واردش شدم که فقط ببینم کی پیام داده یا لایککرده.
سر جمع امروز نیم ساعت هم تو اینستا نبودم و بابت این موضوع خوشحالم. به مراتب آرامش بیشتری داشتم و وقت کمتری تلف کردم. وقت کردم کتاب صوتی گوش کنم.
ای کاش هیچ وقت تو عمرم اینستا نداشتم. چون بهش معتاد شدم و خیلی فرصتهارو از من گرفت...
دقیقا سال کنکورم یک عالمه فرصت طلایی رو در اینستا سوزوندم و وقتم رو اونجا تلف کردم. چقدر بعدها حسرتش رو خوردم...
چجوری خیلی از پدر مادرها بچههای کم سن و سالشون رو تو فضای اینترنت رها میکنن و بهش اجازه میدن هر اپلیکیشن یا شبکهای رو نصب کنه و ببینه؟؟
ای کاش اعتیادم به اینستاگرام وگوشی از بین میرفت...
پ.ن۱: کتاب یادت باشهرو گوش کردم. آخراش خیییلی گریه کردم. دلم برای فرزانه سوخت که بعد شهادت حمید خیلی تنها شد...
پ.ن۲: در طول کتاب یاد یکی از معلمامون میفتادم که شوهرش شهید مدافع حرم شد...
پ.ن۳: ساعت ۱:۲۰ هکر نست جمعه و یاد حاج قاسم...
پ.ن۴: دلم برای دنیای بی کرونا تنگ شده...
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
روزهایی که استرسم بیشتره، استفاده ام از فضای مجازی هم بیشتره. یعنی مثلا میزان استفاده ام از اینستاگرام رابطه مستقیمیداره با میزان تنشها و مشغلههای فکریم....
درست مثل این روزها که از کار نداشتن استرس دارم و بیکاری وبی هدفی بعضی وقتها من رو تا مرز جنون میبره.
استرس کارآموزیم که هنوز مونده و مدرکم بخاطرش لنگه.
استرس ازدواج و خاستگارهایی که زنگ میزنن ولی منو مامانم حوصله شون رو نداریم...
استرس این که خاله ام منو به شدت برا پسرخالم میخواد و من بزور دارم سعی میکنم تا اونو دوست داشته باشم که بتونم باهاش ازدواج کنم...
اینها که اسم بردم، استرسهای درشت و اصلیبود، کنارشون خیلی از استرسهای خورده ریزه دیگه هم وجود داره که باعث میشه ملغمهای از همشون نذارن این موقع شب بخوابم،نذارن از دوره پس از تحصیلم لذت ببرم و نذارن برا آینده ام تصمیم درستی بگیرم...
از فکر کردن به ازدواج وخاستگارهای جورو ناجور ورنگارنگ خسته شدم،دلم میخواد زودتر تکلیفم معلوم شه و راحت شم....
ساعت ۳:۱۳ هکر نست یکشنبه، ۶ مهرماه ۹۹
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
آقای خدا، ماه رمضون داره تموم میشه
میشه من رو ببخشی و کمکم کنی عاشقت شم؟؟
خیلی ساله که دلتنگتم
از وقتی تورو گم کردم، خودمم گم کردم
بیخود نیست که میگن هرکس خودش رو بشناسه خدای خودشم میشناسه...
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
شماها چجوری دوست دارید ازدواج کنید
من هروقت یک خواستگار برام میاد، کل زندگی وسیستم عصبیم بهم میریزه و از همه چیز متنفر میشم... :-
نمیدونم چرا برعکس بقیه آدما، علاقهای به ازدواج ندارم..
همش به این فکر میکنم که وقتی هیچ کس رو دوست ندارم، چجوری ازدواج کنم
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
امشب، شب ۲۷ رمضانه، همیشه این شب مادر بزرگم یک مهمونی مفصل داشت و همه فامیل رو دعوت میکرد به صرف غذاهای اعیانی و خیلی خفن. کوفته، کباب، و کله پاچه از غذاهای اصلی این مهمونی افطاریش بود که هیچ وقت از قلم نمیافتاد. کوفته تبریزیهاش رو مامان من درست میکرد، کبابهاش رو از یک کبابی خاص میخرید که کیفیت غذاش عالی بود. کله پاچه رو هم خودش بار میگذاشت. اون مهمونی خود به خود تو ذهن همه ثبت شده بود، همه میدونستن که شب ۲۷ رمضان، رزرو مامان بزرگ منه و چه بگه چه نگه دعوتند برا افطار
اون افطاریهای هر سالش، طوری تو ذهن همه مونده که از وقتی فوت کرده همه چنین شبی یادش میافتند و میگن همیشه این موقع مهمون خاله جون بودیم...
خدا رحمتش کنه، امشب یادش افتادم، چقدر دلتنگشیم. بزرگ ترها وقتی میرن جاشون خیلی خالیه
برای شادی روح مادربزرگ من و اموات خودتون یک صلوات بفرستید
راستی امشب هم به روایتی از شبهای قدر هست، که اتفاقا از روایتهای قوی شب قدر هم هست. منتها نمیدونم چرا کسی امشب رو تحویل نمیگیره. امشب من رو هم در مناجاتهاتون دعا کنید ❤️
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
دوست دارم برگردم به اون دوران که شبکههای مجازی نبودن و تنها کاری که داشتیم، درس خودن و ۲۰ گرفتن بود...
خدایا چقدر زود گذشت
دوست دارم دوباره ۱۳ ساله شم، نه به خاطر این که بی دغدغه بودم، بلکه بخاطر این که آدم تو سن پایین راحت عاشق خدا میشه...
دوست دارم نوجوان شم، تا عاشق خداشم
خدایا کی ۲۴ سالَم شد؟
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
همش احساس میکنم بابت خیلی چیزا به آدمهای زیادی بدهکارم و باید حلالم کنن، اما نمیدونم چجوری حلالیت بگیرم از این همه دوست و آشنا و غریبهای که بعضیاشونو دیگه ندیدم....
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
همیشه فکر میکنیموقت خواهیم داشت
فکر میکنیمبعدا وجود داره و ما میتونیم سر فرصت کارهامون رو کنیم و از زندگی لذت ببریم
فکر میکنیمتا آخر عمر جونیم
فکر میکنیمانگار فرصتها ماندگار هستند...
شاید برای همینه که خیلی اوقات فرصت سوزی میکنیم
شاید برای همینه که از لحظههامون لذت نمیبریم، شاید لذت بردن رو به بعدها موکول میکنیم
راستی لذت بردن یعنی چی؟ زندگی در لحظه یعنی چی؟ چطوری میشه در لحظه زندگی کرد و لذت برد؟
اسفند 98، دو سه روز قبل انتخابات بود که اعلام کردن اولین موارد ابتلا به کرونا در ایران دیده شده. جمعه انتخابات بود.خیلیها از ترس شون نرفتن رای بدن چون میترسیدن کرونا بگیرن.من رفتم رای دادم.با این که احوالم زیاد خوب نبود. و معده و روده ام تا حدی اوضاع جالبی نداشت
فردای اون روز که میشد شنبه، من ساعت 7/5 صبح کلاس داشتم تا شب. برای ناهار هم غذا رزرو کرده بودم. قشنگ یادمه که غذای سلف جوجه کباب بود. ولی نشد برم. چون صبح که پا شدم دیدم اوضاعم بدتر از دیروز شده و معده ام بیشتر از قبل درد داره و به صلاح نیست این راه طولانی رو برم. ترجیح دادم بمونم تو رختخواب. کلاسم حیف شد. پولی که برا رزرو غذا داده بودم حیف شد و دلم سوخت که اون روز به جوجه کباب دانشگاه نرسیدم.
از همون شب، دیگه اعلام کردن که دانشگاهها و مدارس تعطیلن. اولش قرار بود برای چند روز یا حداکثر دو هفته تعطیل باشند. فکر میکردیم دیگه بیشتر از دو هفته که نمیشه همه چی تعطیل باشه. ماحتی تعطیلات نوروز مون هم که طولانی ترین تعطیلات مونه، دو هفته اس. از نوروز بیشتر که نداریم... نشون به اون نشون که الان سه ماهه تعطیلیم...
هیچ و قت فکرش رو نمیکردم اون شنبهای که از صبح تا شبش کلاس داشتم و ناهار جوجه کباب بود، تبدیل شه به آخرین شنبهی دانشگاه...
شاید اگر میدونستم قراره تهش این باشه، اون شنبه رو میرفتم تا با همه چیز خداحافظی کنم... اگر میدونستم انقدر یکدفعهای قراره جهان دگرگون شه، همه چیز رو بهتر نگاه میکردم، بیشتر قدم میزدم، بیشتر تلاش میکردم و بیشتر به دیدن دوست و آشنا و فامیل میرفتم...
فکر میکنم این قضیه درباره همه زندگی صدق میکنه، ما فکر میکنیمفرصتها نامحدودند، فکر میکنیم همیشه وقت هست، فکر میکنیم قراره همه چیز همونجوری باشه که قبلا بوده..
یک روزهایی میاد که از خودمون میپرسیم، کی فکرشو میکرد اینجوری شه؟؟
راستی لذت بردن یعنی چی؟ زندگی در لحظه یعنی چی؟ چطوری میشه در لحظه زندگی کرد و لذت برد؟
پ.ن: همون معده درد دوباره اومده سراغم البته با شدت کمتر
نوع مطلب :
روز نوشتها و دل نوشتهها،
برچسبها :
لینکهای مرتبط :
تعداد صفحات : 1